PDF رمان در پناه سایه
نویسنده زینب عامل
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات: 1825
خلاصه رمان:
سایه، دندانپزشک جوانی است که پس از انتشار ویدیویی از او در فضای مجازی هنگام کمک به سگی بیپناه، وارد دنیای تازهای میشود. حضورش در یک پناهگاه خصوصی حیوانات، مسیر زندگیاش را دگرگون کرده و علاوه بر تأثیر بر رابطهاش با نامزدش، او را با دامپزشکی جوان آشنا میکند و …
قسمتی از رمان در پناه سایه
موزر به دست کنارم ایستاد، حرفم را قطع کرد. -خانم خوبه وضعیت مطب و تعداد کسایی که تو نوبت معاینهی پتشون هستن و دیدی، با این اوضاع چطور باید میاومدم پناهگاه؟ کارآموزای کیوان که کمک دستش بودن هیچ کدوم نیومدن سرکار. از اون گذشته، اینجا کلی پت خونگی هست، منم جایگزین کیوان اومدم. ممکنه سگایی که آوردید ناقل بیماری باشند اگه بیماریشونو انتقال بدن به پتای مردم اون وقت من باید جوابگو باشم! یه وقتایی خوبه به شرایط بقیه هم به نیمچه نظری بندازید. مکثی کرد، لبخند یک وری و کجی زده و با تمسخر و شمرده شمرده ادامه داد: خانم دکتر سایه صرافیان! همانگونه که مشغول زدن موهای پای سگ بود نیم نگاهی به صورتم انداخت: درست گفتم؟ سایه ضرافیان بودی یا صرافیان؟ نیش بازش گواه این بود که داشت مسخرهام میکرد نه تنها از مفرد خطاب کردنش نادم نبودم که اصلا او را لایق احترام نمیدیدم، حتی با وجود اینکه توضیحاتش تا حدودی قانعم کرده بود. غریدم: جای مسخره بازی کارتو انجام بده! كم
بخاطرت تو دردسر نیوفتادم! با بیخیالی یک لپش را باد کردو به کارش ادامه داد. موهای ریخته شده روی میز معاینه را با دستمالی که از رول دستمال مخصوص آشپزخانه جدا کرد، جمع کرد و داخل سطل آشغال گوشهی اتاق ریخت و بعد رو به من گفت: اگه بهت برنمیخوره از پشت سر، سر و بدنشو نگه دار تا رگ بگیرم ازش. با اخم چشم غرهای به سمتش رفته و کاری که گفته بود را انجام دادم. سریعتر از چیزی که انتظارش را میکشیدم رگ گرفت و سرم را به پای سگ وصل کرد. -خب فعلا همه چی تحت کنترله، فقط سرمشو دستت نگه دار تا از روی میز معاینه برش دارم میزو برا معاينه بقيه حیوونا لازم دارم. سطل زبالهی گوشه اتاق را با پا کنار زد و سگ را گوشهی خالی اتاق روی سرامیکهای کف زمین گذاشت و با تنظیم کردن ارتفاع پایهی مخصوص سرم سرم را از دستم گرفته و به آن وصل کرد. کارش که تمام شد مقابلم ایستاد. -میتونی بری من تا شب اینجام و حواسم بهش هست حالش یکم بهتر شد بیا ببرش پناهگاه. کاش میشد بگویم در
مطب میمانم، اما دلیلی برای ماندنم وجود نداشت. حس میکردم به محض این که پا از مطب بیرون بگذارم اشکان و خانوادهام روی سرم آوار خواهند شد. از نتیجهی تصمیم امروزم هراس داشتم. به سمت در رفتم، اما قبل از اینکه پا از در بیرون بگذارم همان دام پزشک لعنتی که نقش بسزایی در بدبختیهایی که امروز گریبان گیرم شده بود داشت با لحن سرخوش و کلماتی پر از تمسخر گفت: خانم دکتر سایه صرافیان برخلاف چیزی که الان از نزدیک دیدم تو اون فیلمی که بعنوان قهرمان ملی ازتون پخش شده بود هم خوش اخلاق تر بودید، هم خوشگل تر میگن نباید به فضای مجازی اعتماد کردا! حیرت زده از این همه رک گویی و بی ادبی خیرهاش ماندم، اما قبل از این که از شوک درآمده و فرصت کنم جواب تند و تیزی در برابر رفتار بیادبانهاش بدهم سارا میان چارچوب در ظاهر شد و مضطرب به او گفت: وای دکتر، کارتون تموم نشد؟ پچ پچ کرد. -خانم حیاتی حسابی شاکی شدن. دکتر جوان لبخند سخاوتمندانهای رو به سارا زد. -بگو بیاد داخل. چشمکی به سارا زد …